ساعت از ۳ نیمه شب هم گذشته٬ خواب از من در گریز و من از بیداری ناگزیر...!!
چقدر حرف در ذهن من جاریست اما سکوت خانه مرا نیز به سکوت وا می دارد.
آرامم... آرام
مثل دختر بچه ای که بازوان پدر او را در بر گرفته و خیالش راحت است که هرگز نمی افتد. پدر حرف می زند.
از سیاست٬ از اقتصاد٬ از پیرمرد همسایه دو کوچه بالاتر که عصر امروز جان داد. از فوابد نخوردن برنج های وارداتی و ...!!
دخترک از هیچکدام این حرفها سر در نمی آورد.
اما دلش نمیخواهد از میان آن بازوها برهد.
آرام به چهره ی پدر چشم می دوزد.
نگاه مهربان پدر بر صورتش می لغزد و چنان به آن نگاه کودکانه گره می خورد که لحظه ای سیاست و اقتصاد و پیرمرد همسایه را فراموش می کند و با شوق گونه ی دخترک را می بوسد...!!
...
من آرامم ...آرام
اما چرا خوابم نمی برد؟!
آرامش من چقدر طوفان دارد...!!
مگر می شود دریا آرام گیرد؟!
دریا که خاموش نمی شود!
اگر خاموش شود که دیگر دریا نیست٬ مرداب است...!!
...
راستی...؟!!
من که دریا نیستم!
شاعر هم نیستم!
دروغ است!
و احمق ها به خودشان دروغ می گویند٬
و من لااقل گمان می کنم که احمق نیستم...!!
...
به دیوان حافظ تفأل می زنم:
«مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید...که ز انفاس خوشش بوی کسی می آید»
ممنونم «حافظم»...!!
آخ اگر «شاخه نبات» تو بداند چه قدر من و تو با هم ایاقیم...؟!
من تو را «حافظم» خطاب می کنم و تو همیشه بهترین غزلهایت را به من هدیه می دهی...!!
...
می خواهم بخوابم.
آرام و عمیق.
فردا برای من روز دیگریست...!!
وقتی این شعر را می خوانی
یادت بیاید
کسی دور از تو دارد با خودش کلنجار می رود
تا خواب را از تو نپراند
دنیای من از تو محروم است
دنیایی که گاه و بی گاهش را گرفته است از تو
دنیای مترسک زده ام کاه گرفته است
و تو سوزن شده ای میان چشم های ضعیفم
که باید برای نخ دادن به تو
به چشم های دیگری اعتماد کنم
دلم می خواهد پیراهن سفیدم را بپوشم
که به خنده های تو بیایم
و صورتم آنقدر در گیر تو باشد
که جای راه از بیراهه سر دربیاورم
دلم می خواهد
جا در جا در تخته ی تو شش و بش بیاورم
تو در خانه خالی من بنشینی
و من در جفت خال چشم های تو
از تاس ها و التماس ها
بیفتم ...!!
دلم را...
ولش کن
بیا در همین خانه
در همین خانه که آنقدر صمیمانه است
که مشروبش را روی زمین سرو می کنند
بی حرف و بی ورق
بی تخته و بی تختخواب
می خواهم تو
با پریای شاملو برقصی و من
با فروغ از تو بگویم
آنقدر که در شعر
از من، جز تو نماند ...!!
از آسمان چه پنهان
صورت تو مستعد ِ تمام ابرهایست که از بلوغ ِ باران
به چشم های من پناه آورده اند
تا گریه ام بی دلیل نباشد
بگذار دنیای من همین چند خط بیشتر نباشد
اصلا باز هم ولش کن...!!
سیگار های شبانه...
حرف های اتفاقی...
چتری که جز برای دو نفر باز نمی شود...
آنقدر بارانی ات به تنت می آید
که باور کن باران برای تو با سر می آید...
بیا قدم بزنیم...
عشق از من،
باران از تو ...!!
پ.ن:
زندگی از این زاویه که من ایستاده ام باز هم زیباست.حتی با پای شکسته!!
زن که باشی
عاقبت یک جایی یک وقتی به قول شازده کوچولو دلت اهلی یک نفر می شود!
دلت، برای نوازش هایش تنگ می شود
حتی برای نوازش نکردنش!
تو می مانی و دلتنگی ها...
تو می مانی و قلبی که لحظه های دیدار تند تر می تپد...
سراسیمه می شوی...
بی دست و پا می شوی...
دلتنگ می شوی...
دلواپس می شوی...
دلبسته می شوی...
و می فهمی،
نمی شود "زن" بود و عاشق نبود ...!!!
ما هر دو محتاطانه
خودمان را پشت غیر مستقیم ترین فریاد ها
پنهان کرده ایم
و کلاغ های پاییز امسال
کلاغ نیستند که !
فریاد های غیر مستقیمی اند که
دارند جور ما را می کشند ...!!!
پ.ن:
بویایی عجیب ترین حس ماست
در لحظه می تواند تا بهشت بدرقه ات کند
و یا در جا ، تمامت را یکجا ،نابودسازد.
دفتر من و عطر ورساچه تو
شجاعت آن نیست که از آدمهای شجاع تقلید کنی،
بلکه آن است که به شیوه خود زندگی کنی
و بهای آن را نیز بپردازی.
حتی اگر بهای به شیوه خود زیستن ،خود زندگی باشد،باز ارزش آن را دارد.
زیرا در چنین شیوه ی زیستن است که روح به دنیا می آید .
هنگامی که کسی آماده است تا برای چیزی بمیرد،همین آمادگی و شور اوست که اورا دوباره متولد می کند.
اگردراین آمادگی رنجی نهفته است،رنج زایمان است.
به شیوه ی خویش زیستن،شجاعت میخواهد ،دل و جرات می خواهد...!!
... هیچ کس هرگز کاملآ آزاد نیست. آزادی بشر درست چند ساعت بعد از تولد از او سلب می شود. از همان لحظه ای که برای ما اسمی می گذارند و ما را به خانواده ای نسبت می دهند٬ دیگر فرار غیر ممکن میشود. قادر نیستیم زنجیر را پاره کنیم و آزاد باشیم. ساختمان بزرگ اداره ثبت اسناد زندان ماست. همه ما لابه لای اوراق آن کتابها له شده ایم...!!
...
من همیشه تا تصمیم بگیرم چه کنم اشکم راه افتاده، خوشحال باشم یا غصه دار، گریه می کنم. عصبانی باشم گریه می کنم. از این که گریه می کنم، گریه می کنم. این ضعف است. خلاف ِ روحیه ی جنگجویی است...!!
پ.ن: مدتها بود وبلاگم رو فراموش کرده بودم تا اینکه یه دوست خوب از اینجا گذر کرد و منو یاد وبلاگم انداخت...!!
مرسی ازعبورت و مرسی از حضورت شازده کوچولوی من...!!
پدرم می گوید:قلب لانه گنجشک نیست که در بهار ساخته بشود و در پاییز،باد آن را با خود ببرد قلب راستش نمی دانم چیست؟.....اما این را می دانم که جای آدمهای خیلی خیلی خوب است...!!