حسى تلخ تر از انتظار

قدر این ثانیه ها را من بهتر از هرکسى مى دانم.

اسمش  را چه باید گذاشت، نمى دانم؟!

هرچه هست از انتظار تلخ ترست.

شمارش معکوس این ایام برایم کشنده و کش دار شده. یقه زمان را گرفته ام و به دیوار کوبیده ام و فریاد میزنم" نرو"، " نگذر"، "تمام نشو"...

اما این ثانیه ها و روزها چقدر نامردند..

کاش حس انتظار مبهمى داشتم و نمیدانستم کى به سر مى آید اما اینگونه بى تاب زمین و زمان نبودم...

میخواهم هرگز این ماه به سر نیاید...

آبان تمام نشو...

تمام نشو لعنتى... من طاقت زمستان سرد و پر از دورى را ندارم...

عزیزترین و بهترینم...کاش لااقل بهار مى رفتى. من همین حالا هم از زمستان سرد و یخ زده بیزارم چه برسد به اینکه تو هم رفته باشى...

قلبم تیر مى کشد از درد و سرما...

کلمات مى گریزند از لابه لاى انگشتانم...

اى کاش می توانستم احساسم را ترسیم کنم تا ببینى چه اندازه دردناک است...

تنها بارقه ى امید در قلبم  "خواستن و نتوانستن" است که اگر خلاف این باشد و توانسته باشى و نخواسته باشى که همراه همیشگى هم باشیم تو را هرگز نخواهم بخشید و نابخشوده ترین روح زندگیم خواهى شد.

اما مگر مى شود تو این گونه باشى ؟! بتوانى و نخواهى؟!

تصور این از تو که حتى یکبار! دروغ از تو نشنیدم محال است...

تو که صادق ترین و مهربان ترینِ زندگى ام بودى و هستى و خواهى بود...

دوستت دارم و امیدوارم روزى که این را مى خوانى هنوز آنقدر دوست و در دسترس باشیم که بتوانیم همدیگر را زود پیدا کنیم.

من این روزهاى پایانى آبان را جان مى کَنم تا مى گذرند اما یقین بدان دوباره آذر متولد مى شوم و چشم براه تو مى مانم...

مى دانم بازخواهى گشت...

به امید آن روز 



نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد