خسته و زخمی دست آدمکهای بدم... !!!

  

شیشه ای می شکند ...
یک نفر می پرسد...چرا شیشه شکست؟
مادری می گوید...شاید این رفع بلاست
یک نفر زمزمه کرد...باد سرد وحشی
مثل یک کودک شیطان آمد، شیشه ی پنجره را زود شکست.
کاش امشب که دلم مثل آن شیشه ی مغرورشکست،
عابری خنده کنان می آمد...
تکه ای از آن را بر می داشت...
مرحمی بر دل تنگم می شد...
امشب اما دیدم... هیچ کس هیچ نگفت،
قصه ام را نشنید... از خودم می پرسم
آیا ارزش قلب من از شیشه ی پنجره هم کمتر است؟
دلم سخت شکست اما، هیچ کس هیچ نگفت و نپرسید چرا؟...  

 

پ.ن: گرد یک دریاچه سپیده دم را انتظار می کشند هم شکارچی و هم مرغابی!

نظرات 1 + ارسال نظر
اردک بارانی دوشنبه 16 خرداد 1390 ساعت 01:30 ب.ظ

گرد یک دریاچه ....... هم شکم گرسنه فرزند صیاد و هم قانون تعادل نسلها !

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد