اولین تپش های عاشقانه ی قلبم

اولین تپش های عاشقانه ی قلبم
این نامه را از بین تمام نامه های فروغ فرخزاد به همسرش پرویز شاپور انتخاب کردم .نامه ای پس از جدایی... شاید دو دوست واقعی بودند اما نمی توانستند یکدیگر را خوشبخت کنند. روح آزاد فروغ با نگاه سنتی شاپور یکجا جمع نمی شد.









پرویز عزیزم

ساعت 10 شب است همه خوابیده اند و من تنهای تنها توی اتاقم نشسته ام و به تو فکر می کنم  اگر بگویم حالم خوب است دروغ گفته ام چون سرگردانی روح من درمان پذیر نیست و من می دانم که هرگز به آرامش نخواهم  رسید .در من نیرویی هست.نیروی گریز از ابتذال و من به خوبی ابتذال زندگی و وجود را احساس می کنم  و می بینم  که در این زندان پایبند شده ام .من اگر تلاش می کنم برای این که از اینجا بروم تو نباید فکر کنی که من دیدن دنیاهای دیگر و سرزمین های دیگر جالب و قابل توجه است نه ! من معتقدم که زیر آسمان کبود انسان با هیچ چیز تازه ای برخورد نمی کند و هسته زندگی را ابتذال و تکرار مکررات تشکیل داده و مطمئن هستم که برای روح عاصی و سرگردان من در هیچ گوشه دنیا پناهگاه و آرامشی وجود ندارد .من می خواهم زندگی ام بگذرد .من زندگی می کنم برای این که زودتر این بار را به مقصد برسانم  نه برای این که زندگی را دوست دارم .پرویز حرف های من نباید تو را ناراحت کند .امشب خیلی دیوانه هستم .مدت زیادی گریه کردم .نمی دانم چرا فقط یادم هست که گریه کردم  و اگر گریه نمی کردم خفه می شدم .تنهایی روح مرا هیچ چیز جبران نمی کند .مثل یک ظرف خالی هستم و توی مرداب ها دنبال جواهر می گردم .پرویز نمی دانم برایت چه بنویسم کاش می توانستم مثل ادم های دیگر خودم را در ابتذال زندگی گم کنم  .کاش لباس تازه یا یک محیط گرم خانوادگی و یا یک غذای مطبوع می توانست شادمانی را در لبخند من زنده کند .کاش رقصیدن دیگران می توانست مرا فریب بدهد و به صحنه های رقص و بی خبری و عیاشی بکشاند ...آخ تو نمی دانی من چقدر بدبخت هستم .من در زندگی دنبال فریب تازه ای می گردم  ولی افسوس که دیگر نمی توانم خودم را گول بزنم .من خیلی تنها هستم .امروز خودم را در آینه تماشا می کردم .حالا کم کم از قیافه خودم  وحشت می کنم .آیا من همان فروغ هستم همان فروغی هستم که صبح تا شب مقابل آینه می ایستاد و خودش را هزار شکل درست می کرد و به همین دلخوش بود ؟ این چشم های مریض،این صورت شکسته و لاغر و این خط های نابهنگام زیر چشم ها و پیشانی مال من است ؟ ...پرویز جانم استقامت کار آسانی نیست .ناامیدی مثل موریانه روح مرا گرد می کند ولی در ظاهر روی پاهایم ایستاده ام ...اما حقیقت این است که خسته هستم می خواهم فرار کنم .می خواهم بروم گم شوم .دلم  می خواست یک نفر بود که من با اطمینان سرم را روی سینه اش می گذاشتم و زار زار گریه می کردم .یک نفر بود که مرا با محبت می بوسید .بدبختی من این است که هیچ عاملی روحم را راضی نمی کند گاهی اوقات با خودم فکر می کنم  که به مذهب پناه بیاورم و در خودم نیروی ایمان را پرورش بدهم .بلکه از این راه به آرامش برسم .اما خوب  می دانم که دیگر نمی توانم خودم را گول بزنم روح من در جهنم سرگردانی می سوزد و من با نا امیدی به خاکستر ان خیره می شوم و به زن های خوشبختی فکر می کنم  که توی خانه ی شوهرهایشان با رویاهای کودکانه ای سرگرم اند و با لذت خوشگذرانی های گذشته شان را نشخوار می کنند ...آرزوی من خوشبختی توست و دوستت دارم .

تو را می بوسم
فروغ

*پی نوشت: این نامه انتخابی از کتاب «اولین تپش های عاشقانه ی قلبم» و رونوشتی از احساسات این روزهای من است... روزهای خاکستری خاکستری خاکستری... کاش زنده بودی فروغ ... تا برایت می گفتم که این روزها من هم شبیه تو بیش از همیشه بی قرار رسیدن چراغی در این تاریکی... و داشتن پنجره ای هستم رو به ازدحام کوچه ی خوشبخت !

 

نظرات 5 + ارسال نظر
[ بدون نام ] یکشنبه 11 اردیبهشت 1390 ساعت 05:11 ب.ظ

" من معتقدم که زیر آسمان کبود انسان با هیچ چیز تازه ای برخورد نمی کند و هسته زندگی را ابتذال و تکرار مکررات تشکیل داده و مطمئن هستم که برای روح عاصی و سرگردان من در هیچ گوشه دنیا پناهگاه و آرامشی وجود ندارد ...... "

پریسا جان بسیار زیبا و پر معنا انتخاب کرده بودین و آرامش زایدالوصفی تقدیم نمودی.
با تمام وجودبرات آرامش و خوشبختی بعد از سلامتی رو از خدا خواهانم.
یاحق

اردک بارانی یکشنبه 11 اردیبهشت 1390 ساعت 05:13 ب.ظ

.
.
.
.
یادم رفت ثبت نام کنم ، ببخشید دیگه جوگیر شده بودم !
یا حق

میترا دوشنبه 26 اردیبهشت 1390 ساعت 10:28 ب.ظ

خیلی جالب بود هووووووووووووووووووووم۸-> دوس داشتم:)

سارای در به در پنج‌شنبه 29 اردیبهشت 1390 ساعت 02:27 ب.ظ http://1darbedar.blogfa.com

؛گاهی اوقات با خودم فکر می کنم که{دوباره} به مذهب پناه بیاورم و در خودم نیروی ایمان را پرورش بدهم .بلکه از این راه به آرامش برسم .اما خوب می دانم که دیگر نمی توانم خودم را گول بزنم ...؛
-------------------------
سلام ...
به گمانم این روزها خیلی از ما اینطور شده ایم ... خاکستری پر ملال ....

علیرضا یکشنبه 2 مرداد 1390 ساعت 07:28 ق.ظ

یاد بگذشته به دل ماند و دریغ
نیست یاری که مرا یاد کند
دیده ام خیره به ره ماند و نداد
نامه ای تا دل من شاد کند
خود ندانم چه خطائی کردم
که ز من رشته الفت بگسست
در دلش جائی اگر بود مرا
پس چرا دیده ز دیدارم بست
هر کجا می نگرم، باز هم اوست
که بچشمان ترم خیره شده
درد عشقست که با حسرت و سوز
بر دل پر شررم چیره شده
گفتم از دیده چو دورش سازم
بی گمان زودتر از دل برود
مرگ باید که مرا دریابد
ورنه دردیست که مشکل برود
شعر گفتم که ز دل بردارم
بار سنگین غم عشقش را
شعر خود جلوه ئی از رویش شد
با که گویم ستم عشقش را
مادر، این شانه ز مویم بردار
سرمه را پاک کن از چشمانم
بکن این پیرهنم را از تن
زندگی نیست بجز زندانم
تا دو چشمش به رخم حیران نیست
به چکار آیدم این زیبائی
بشکن این آینه را ای مادر
حاصلم چیست ز خود آرائی
در ببندید و بگوئید که من
جز او از همه کس بگسستم
کس اگر گفت چرا؟ باکم نیست
فاش گوئید که عاشق هستم
قاصدی آمد اگر از ره دور
زود پرسید که پیغام از کیست
گر از او نیست، بگوئید آن زن
دیرگاهیست، در این منزل نیست
..................................................
ارزش اینکه بیدار نشستم تا مطالب زیبا و گریه آور شما رو بخونم ،صد البته داشت....ممنون خانم..

ممنونم دوست عزیز...!! خوشحالم که مطالب مورد پسندتون هست.
البته این وبلاگ دومم هست. وبلاگ ماه مشرقی قبلی رو بلاگفا مسدود کرده ... و هنوز هم دلتنگ مطالب و احساساتی هستم که اونجا گذاشته بودم.

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد